آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

حضور سبزت در جشن تولد ما

جان دلم: امروز تولد بابا رضاست و فردا هم تولد مامیه.ما هر سال توی یک شب تولد هردومونو جشن میگیریم. اما امسال جشن تولدمون با بودن تو رنگ و بوی دیگه ای داره.سال گذشته توی شکمم بودی که تولدمون رو جشن گرفتیم و از توی شکم مامی نظاره گر بودی ولی امسال وجود نازنینت کنارمونه و با بودنت به ما شوق زندگی میبخشی.بودن تو کنار ما توی جشن تولد امسالمون بهترین و زیباترین هدیه از طرف خدای مهربونه. پ.ن:امروز یه عالمه کار دارم ولی دلم نیومد زدن این پست رو توی این روز از دست بدم و هر جوری شده خودمو به سیستم رسوندم تا آپ کنم. پ.ن:دخمل گلم ایشاا... از سال دیگه با هم تدارک تهیه هدیه رو برای بابارضا میبینیم و من مجبور نشم تو رو پیش مادرجون...
26 مرداد 1390

یه دلواپسی مادرونه

عزیز تر از جونم: چند وقت بود احساس بدی داشتم و از خودم بدم میومد مدام پیش خودم میگفتم که من برات خوب مادری نکردم و به فکرت نبودم... آخه میدونی عزیزم یه مدت هست که لاغر شدی و همه میگفتن به خاطر دندوناته چون دختر گلم هنوز خبری از دندونای قشنگت نیست.ما بهشون میگم دونه برنج!!!منم گذاشتم یه چند وقتی بگذره ولی دیدم هنوز نه از دندون خبری هست و نه از اضافه وزنت!!! دیگه داشتم از نگرانی میمردم و بالاخر دیروز بردیمت دکتر.خدا رو هزار مرتبه شکر خانم دکتر گفتش که هیچ مشکلی نداری و دندون هم اگه تا سیزده ماهگی طول بکشه مشکلی نداره و طبیعیه!این کم کردن وزنت هم مال همینه که تا الان دندون در نیاوردی.قد و وزنت و دور سرت هم نرمال بود.همون جا یه نفس عمیق...
24 مرداد 1390

سکسکه

آنیتا وروجک مامان: گلم میدونی روزانه چند بار منو  ایست قلبی می دی!!! از حرفم تعجب نکن هر وقت که با اون چشمای قشنگت بهم خیره میشی و با تعجب و یه لبخند شیطنت آمیز نگام میکنی، احساس میکنم چند ثانیه نفسم از خوشحالی بند میاد و تنها چیزی که میتونم در عوضش بهت بدم عشقه و این که سفت دربغل بگیرمت و غرق بوسه ات کنم. میخوام برات از پیشرفت های جدیدت بگم که از دیروز دیگه بیشتر چهار دست و پا حرکت میکنی و کمتر سینه خیز میری و به همین روال شیطونی هات بیشتر شده، و همینطور یه مدتیه که میتونی بدون کمکی بشینی و همش سعی میکنی از حالت نشسته چهار دست و پا حرکت کنی. چند روزه که به دایره حروفت یِ یِ و گِ گِ اضافه شده و هر وقت شروع به سخنرانی میک...
8 مرداد 1390

دوست داشتنی ترین دستها

دختر نازنینم: دیشب وقتی خیلی خسته بودم و تلاش میکردم تا بخوابی دیدم برای اولین بار بدون اینکه من ازت بخوام و یا کمکت کنم شروع کردی به دست زدن و خیلی هم خوشت اومده بود از صدای دستات ذوق زده شده بودی و مدام با دست زدن بَ بَ میگفتی .قبلا چندین بار کمکت کردم دست بزنی ولی خیلی راضی نبودی و دستاتو مشت میکردی تا اینکه دیشب با میل خودت اینکارو کردی و منو حسابی خواب زده کردی !چون وقتی این حرکتتو دیدم از خوشحالی انقدر دستای قشنگتو بوسیدم که خواب از سرم پرید. یکی دیگه اینکه توی این چند وقته خیلی تلاش میکنی که چهار دست و پا بری!سه شنبه شب هم (28|4|90)دیدیم که بعد از تلاش های زیادت تونستی یکی دو قدم برداری ولی زود تعادلت رو از دست دادی و افتادی.اما خ...
30 تير 1390
1